سروشنامه



غمگینم. آنقدر غمگین که تمامی ندارد. مثلِ افقِ سفید که در بیکرانش پرنده‌ها پل‌پل می‌زنند. هرگز معلوم نیست پرنده‌ها به کجا می‌خواهند برسند. چون افق پایانی ندارد. 

من از این حسِ پایان‌ناپذیری غمگینم. همه چیز باید پایانی داشته‌باشد، قطعیتی داشته‌باشد. مثلِ شکل‌های سربسته: مربع، مثلث، دایره. اما دنیا به طرز بی‌رحمانه‌ای بزرگ و نامفهوم است.

نه بدیِ دنیا پایان دارد نه خوبی‌اش. حتی خودِ ما پایان نداریم. و به همین دلیل بی‌هدفیم. مثل تکه‌های یخِ شناور روی اقیانوس. بی‌هدف مثلِ خود خدا. 

آنها که خدا را تفسیر می‌کنند گناهی ندارند. می‌خواهند خدایشان مثل خودشان هدفمند باشد. کار کند، پول دربیاورد و این بر و آن بر بچرخد. 

اما خدا، مثلِ یک تکه یخِ قطبی، در لامکان خودش نشسته‌است. او حتی نمی‌نگرد. نگاهِ او همواره به سوی خودش خیره شده. در خودش می‌پیچد و از خودش شکل می‌گیرد. چنین چیز بیهوده‌ای چه هدفی می‌تواند داشته‌باشد؟

*

به هر حال، بیهودگی معنای جهان است. و من این بیهودگی را هر روز صبح با آفتاب می‌بلعم. 

«من در میانِ تو ایستاده‌ام
چرا که همواره چیزی
در میانِ چیزی است»

چیزی باید در میانِ تو فرود برود، تا تو را پُر کند، تا تمامِ تو را بگیرد و تمامِ تو شود. و هر چه آن چیز فروتر رود، لذت و رعشه‌ی آن عمیق‌تر می‌شود.

هنگامی که درد می‌کشیم (منظورم شکلِ اصیل و مثالیِ درد است) چنینیم. و تعمداً آن چیز را فروتر می‌کنیم در خود تا بیشتر با آن یکی شویم و این‌گونه سنگین و سنگین‌تر می‌شویم.

در نقطه‌ی ارگاسم، حالا من و آن چیزِ خارج از من، یکی شده‌ایم. وقتی با چیزی یکی می‌شوی، دیگر آن چیز وجود ندارد. تویی و تویی، خودِ تو. و می‌نگری و می‌بینی که دیگر دردی نیست.

پس برای رهایی از درد، ناخودآگاه به آن دامن می‌زنیم تا تمامِ ما را بگیرد و تمام شود. تو وقتی در برابر دشمنی تسلیم شوی و بگذاری تمامت را فتح کند، وقتی دشمن دیگر چیزی برای فتح کردن ندارد دیگر دشمن نیست. اصلاً دیگر وجود ندارد.

درد از جذبه می‌آید. از تقلا و کوشش. و از این رو با لذت یگانه است. هر دو می‌خواهند به چیزی برسند. به ته برسند. ته بکشند و باز از خود لبریز شوند.

آنجا که درد و لذت نیست عدم است، خدا در آنجا خوابیده‌است.


عرفانِ عزیزم

حالیا که این سطور را می‌نویسم حدودِ پنج صبح است و من هنوز نخوابیده‌ام. اشک در چشمانم حلقه زده، اما نمی‌فهمم اشک غم است یا شادی یا شوق یا چه کوفتی. بهتر است بگویم اشکِ مرگ است. مرگی که هر لحظه در پوستِ من زندگی می‌کند، با من نفس می‌کشد، صبح با من برمی‌خیزد، صبحانه می‌خورد، سیگار می‌کشد و می‌میرد و می‌میرد و می‌میرد. می‌بینی چقدر جملاتم دراز شده‌اند؟ انگار میل ندارم جمله‌ها را، کلمه‌ها را تمام کنم. مثلِ نفس کشیدن می‌ماند: هر نفس اشارتی است به نفس بعدی، هر ثانیه، ثانیه‌ی بعد را فرا می‌خواند، هر کلمه، کلمه‌ی دیگر را.

عرفان من پوستِ خودم هستم. تو هم همینطور. همه‌ی ما پوستِ خودمان هستیم و در عین حال زیر این پوست، هیچ «خود»ی در جریان نیست. «خود» دروغ محض است. خود ما همان جهان است که در ما می‌پیچد و در ما حرف می‌زند. فرض کن یک مشت پیرهن را آویخته‌ای به جا رختی. باد در پیراهن‌ها می‌پیچد و پُف می‌کنند و خیال می‌کنی که درونشان چیزی است، اما هیچ نیست. آنها خالی‌اند. بادِ ما هستی عاریتی‌مان است که در این تن افتاده و به جنبش‌اش می‌دارد. ما همه پوستیم و جهان در ما می‌پیچد. اما جهان چیست؟ جهان هم هیچ نیست، جهان خودِ ماست!

مسخره است نه؟ از یک سو خود را انکار می‌کنم و به جهان می‌رسم و بعد جهان را زیر سوال می‌برم و دوباره اصالت را به خود می‌بخشم. گویی در دو سوی یک ورق کاغذ گیر کرده‌ام.

این‌ها که می‌نویسم هیچ کدام حرفِ نهایی‌ام نیست عرفان. هر کدام حرفی است به سوی حرفی. اشتیاقی است به اشتیاقی دیگر. می‌خواهم بگویم، به رقص کلمه‌ها فکر کن، اصلاً به خود رقص فکر کن که یک جزء بدنت یک لحظه یک جا هست و لحظه‌ی بعد همانجا نیست. چگونه است این بودن و نبودن؟ اینجا و آنجا بودن؟ بودن چگونه ناگهان نبودن می‌شود و هستی هر چیز همان نیستی‌اش است؟ ببین چگونه اشکال، اشکالِ سیال در هم می‌پیچند و هستند و نیستند -نقاشی‌های کاندینسکی را ببین- هستی ما چنین است، و من از اشتیاق به این هستی، اشتیاقِ بی‌کرانه دارم می‌سوزم، از اشتیاق به خودم می‌سوزم، خودی که اصلاً وجود ندارد اما مرا کشان کشان به راهِ زندگی می‌برد.

پ.ن: وقت کردی بیا عرقی بخوریم و از این خیالاتِ واهی کمی کناره بگیریم.  


پ.ن2: نوشتی دیدار به قیامت، اما مگر قیامت همین امروز نیست؟



وقتی مدام خودیی می‌کنی یعنی در حالِ سخن گفتنِ مدام با خویشتنی، و این خویشتن‌گرایی، سمی است خطرناک که آدم را بیشتر و بیشتر به درون سوق می‌دهد.

درونی که در آن هیچ چیز نیست. مثلِ یک جعبه‌ی توخالی که صرفِ بسته بودنش جذاب است و تو راجع به محتوای آن خیالبافی می‌کنی و شطحیات می‌گویی.

شطح یعنی سخنِ از خالی به خالی. و خالی‌های جهان چه جذاب است.

درون‌نگری، ختم به مالیخولیا می‌شود و سودا و هوس، هوس‌های مارگونه‌ی سبزپیکر، هوس‌های پیچک‌طورِ تو در تو. آیا «وسواس» چیزی از جنسِ همین هوس‌ها نیست؟

قرآن می‌گوید «من شر الوسواس الخناس».

و شاید از این روست که هم‌جنس‌گرایی هم در ادیان ابراهیمی گناه است. گویی در گرایش به هم‌جنس، چیزی از «گرایش به خود» هست، و برعکس، افلاطون عشقِ به هم‌جنس را والاترین مرتبه‌ی عشق دانسته‌است.


 فرقِ روشنفکری امروز [نه فقط ایران، جهان] با روشنفکری دهه‌های قبل این است که روشنفکری امروز عمیقاً نه است. و به همین دلیل به موضوعات بی‌خطر می‌پردازد. موضوعاتی که هیچ شک و اختلاف نظری در آنها نیست: حقوقِ انسان، حقوق زن، حقوق همجنس‌گراها، حقوق آب و علف و گیاه.  همه‌ی این چیزها، در بسته‌بندی‌های خوشکل موشکل و ظریف به ما عرضه می‌شوند و ما آنها را مدام نشخوار می‌کنیم و بالا می‌آوریم و دوباره و دوباره.

حُلقوم ما دیگر آن حلقوم دوره‌های پیشین نیست که مسائل سخت انسانی را هضم کند و پنجه در پنجه‌ی خدا و شیطان بیافکند. ما بقایای انفجار تاریخیم. بقایای فکری هستیم که در یک بازه‌ی زمانی (از رنسانس تا جنگ دوم) آنقدر رشد کرد تا ترکید و خرده تراشه‌هایش به ما رسید.

ماده‌گرایی که امروز اُس و اساس نظم جهانی است، همان زن‌گرایی است. همان فمنیسم است. این دو نسبتی تنگاتنگ با هم دارند. ما از خُدا (که پدر بود) رو به زمین آورده‌ایم (که مادر است) و سخت به ریشه‌های زمین چسبیده‌ایم.



آنجا که نسبتی بین ما و دیگران برقرار است،  دوگانگی هنوز وجود دارد. وحدت حذف نسبت هاست. در نسبت ما با امور بیرونی، همواره امر زمان پنهان است. ما یا گذشته را درک می‌کنیم یا آینده را. اما به زمان حال دسترسی نداریم، حال دسترسی‌ناپذیر است چرا که به محض آن که به شناخت در می‌آید به گذشته تبدیل می‌شود. 

از طرفی "حال ما" خود ماییم. در واقع حال یگانگی نفس است با خودش. و نفس نمی‌تواند خودش را بشناسد چون لازمه‌ی شناخت دوگانگی است. پس چگونه می‌‌توان حال را شناخت؟

آزاد شدن آدمی از قید زمان امری محال و شاعرانه می‌نماید. با این حال به نظر می‌رسد که در تجربه‌ی عرفانی چنین امری ممکن باشد: 

"صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق" 

گویی چنین آزادی نتیجه‌ی پرواز اندیشه از فراز خودش است. اندیشه‌ی ما آنگاه که تعمدا به چیزی نمی‌اندیشیم، به نوعی بی‌واسطگی با فضا و زمان می‌رسد. در چنین وضعی کوچکترین اشیا (حتی خودکار روی میز) می‌توانند همه چیز باشند. وجود آنها دیگر به ذهن ما بسته نیست. ما هستی را از منظر هستی می‌بینیم نه از منظر خودمان، و این نفی سوژه‌ی دکارتی است.


ما همواره یکدیگر را آزرده‌ایم.

ما در دو سوی هم زیسته‌ایم.

و این آزار، پُل ارتباطی ما بوده. طریقِ سخن گفتن‌مان بوده‌است.

تو با درختان‌ات، با وزشِ نسیم‌ات و با گردشِ روز و شب مرا آزار داده‌ای.

در انتها مرا آزار داده‌ای. در خلوت تاریک مرا آزار داده‌ای. در باد. در آفتاب.

با سرپنجه‌های تو سخن گفته‌ام گویی که با سرپنجه‌هایم چیزی را بر دیوارِ نامرئی می‌نگارم.

با زبانِ گناه با تو سخن گفته‌ام، چرا که برای ستودنِ تو، راهی جز گناه کردن نیست.

دیوارِ وجود را با انگشتانم آلوده‌ام. درختان را با انگشتانم آلوده‌ام. سکوت را با صدایم آلوده‌ام.

و تنها در آلودگی است که مرزِ میانِ تو و من مشخص می‌شود، و تو تشخص می‌یابی.

آنچنان که لحظه‌ی زاده شدن‌ام غرق در کثافت و آلودگی بودم.

تو سوی آزارگرِ منی، گفتگوی منی. ارتباطِ ما در عهد عتیق ذکر شده‌است آنچنان که مار تا ابد سر بر پای زن می‌کوبد و زن پا بر سرِ مار.

ببین چگونه اسطوره‌ها خلاصه می‌شوند در دیوارهای اتاق. دیوارهایی که ثابت‌‌اند و هیچ چیز پشتشان نیست. و از سنگ‌اند و چون چار ستونِ زندگی ثابت ایستاده‌اند، سرشار از حضورِ سرد خویش.

دیوارها را ما می‌سازیم و ما را در خود می‌آزارند و چه شهوتی در این فرسایش است وقتی که تن به دیوار ساییده می‌شود و در این لمس آن‌سوی دیوار را جستجو می‌کند.

قاب‌ها را ما می‌سازیم و خود درون‌شان مسکن می‌گزینیم.

ببین چقدر تصویر، سیال و بی‌انتهاست. ادغامِ همه چیز است.

چگونه از چهار ستونِ اندیشه‌ام بگویم وقتی که به هم می‌سایند مثل سنگِ آتش‌زنه.


کلمه باید یک وجهِ تکثیرکننده داشته‌باشد، یعنی آینه باشد، چیزها را از رهگذرِ خود بشکند، و چندگانه کند.

پس کلمه باید که شکننده باشد و شفاف. ملموس باشد و ناملموس.

اما آیا تمامِ کلمات چنین وجهی ندارند؟ حتی بی‌ریخت‌ترینشان؟

در واقع، چندگانگی را ما به کلمات می‌بخشیم. با نسبتی که بینِ خودمان و آنها برقرار می‌کنیم.

منظورم این نیست که معنایی غیر از خودِ کلمات به آنها ببخشیم. اتفاقاً باید تمامِ معانیِ حاشیه‌ای را از کلمه بزداییم. مثلاً "میز" باید از هر چیزی غیر از "میز" زدوده شود و حتی از  "میز بودن"اش هم پاک شود تا فقط "م و ی و ز" در دهان بماند و شفاف باشد و بدوی. چرا که هر چیز در بدایت و نهایت خود شفاف است. تیرگی در بین راه می‌آید، آنجا که اشیاء به "معنا" آغشته می‌شوند.

و در بدایتِ کلمات، در بی‌معنایی‌شان، نوعی مغاکِ هول‌انگیز است: ایستادن در آستانه‌ی کوهِ یخ، در برابرِ خالی.

تصور کن: قابی که هیچ چیز در میانه‌اش نیست. فقط قاب است. چارچوب است. گذرگاه است.


اما هنوز

در طپانچه‌ی من 

یک فشنگ مانده‌است 

برای شلیک کردن به افق دور

به تنه‌ی درختی که نمی‌توانم دید. 

 

یادم می‌آید بچگی‌هایم

تمام خودم را خواب می‌دیدم. 

و اشیای اتاق را روی میز می‌گذاشتم 

(خودکارها را و دفترها، و قلب کوچکم را)

تا از لذت تماشا، بی‌نصیب نباشم.

و با سرعت بال ات

به سالیان بعد پرتاب می‌شدم. 

 

وقتی از زمان می‌گویم 

یعنی ذوب شدن یک لیوان شیشه‌ای 

که از پس‌اش قطرات آب را می‌توان تماشا کرد. 

یا یک فواره. یا یک حوض:

جسمی در امتداد هوا کش می‌آید. 

پس در ازای هر شئ کوچک ناچیز 

شئ کوچک دیگری هست، که نیست. 

 

تصور کن، یک خودکار بیک را:

می‌نویسد، که نمی‌نویسد. 

خطوط نامرئی را 

بر صفحه‌ای که نیست می‌نگارد 

اکنون به نفس‌های من نگاه کن 

نشسته بر ورق محو هوا. 

می‌آیند، همان‌سان که رفته‌اند. 

می‌روند، همان‌سان که آمده‌اند. 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آتلیه عکاسی عروس Jesse server00 ایراکد-مجتمع برنامه نویسی ایرانیان Maurice درگاه رسمی اطلاع رسانی فعّالیّـت های علمی پژوهشی دکتر رضا دادگر موزیسین ها عصر تکنولوژي اشعار فاطمه زارعی